مکث کرد.
- نهخیر، پای خودت رفته روی خط.
صدایش را پایین آورد: «کاری نکن به مامان بگم کیکهای توی کابینت رو تو خوردی سارا خانوم.»
دستم در دهانم بود و قرچ قوروچ ناخن میجویدم.
بهار زد زیر خنده.
- بامداد، ببین... سارا میگه دماغ اون کلاغه که بالای اون درخت نشسته، مثل هویجه.
مامان صدایش را بالا برد.
- اون كه دماغ نیست؛ منقاره.
بهار به چه چیزهای بیمزهای میخندید.
قرچ قوروچ...
ته دلم آشوب بود. در ذهنم ساعت زنگ زد:
- دینگ... دینگ... مردها نه گریه میکنند، نه دلشوره میگیرند!
قرچ قوروچ...
- ناخونهات تموم شد!
روی لباسش لکهی مرکب افتاده بود... لکه نمیگذاشت حرفهایش را بفهمم، وقتی میگفت: «حالت خوبه؟... لکه... لکه... معلومه کجایی؟ لکه... لکه... ناخونهات... لکه... لکه...»
شاید دوباره یواشکی روی دیوار کنار تختش نستعلیق نوشته بود: تا بهار دلنشین...
یا روی دفترچهی تلفن صدبار با خودکار دیکته کرده بود: تو آن بهاری که خزانم از اوست...
دستهایش جوهری بود. مامان را میگویم، اما اینبار با قلم درشت وسط صفحه نوشته بود: بامداد...
- مامان، دماغ این کلاغه شبیه هویج نیست؟
و ریز ریز خندید.
زییییییییینگ!
زنگ خانه چهقدر دلهرهآور بود. جلدی پریدم و خودم را به پشت بام رساندم. طنین صدای مامان علی در گوشم پیچید. لبخند زدم.
اگر آقای عبدی اینجا بود، طبع لطیفم را ستایش میکرد، اما دلیلي میشد تا ابیشلنگ و بهرامخفن سرکلاس ادبیات به انشای احساسیام بخندند و بگويند: «اوا! مامانم اینا! آقا اسمشون قشنگه! بامداد نگو، کلهی صبح!»
صدای مامان علی همچنان روی طبع ادبیاتیام خط میکشید. مگر نه آنکه شخص شخیص خودم امروز تمام ادبیات را زیر پا گذاشته و طبع احساسیام را گوشهای پرتاب کرده بودم؟
- خانم بهرامی... پسرتون شیشهی آشپزخونهی ما رو شکسته.
وقتی ته دلم آشوب میشد، یعنی به زودی همه چیز لو میرفت.
قرچ قوروچ... دوباره دستم در دهانم بود.
بهار راست میگفت... نه... سارا... دماغ کلاغ شبیه هویج بود. سارا دوست خیالیاش بود. لکهها هنوز روی پیراهن مامان بودند، حتی وقتی میگفت: «شب که باباش اومد... لکه... لکه... خسارتش رو پرداخت... لکه.. لکه...»
خواستم داد بزنم ابی شلنگ مسخرهام کرده بود، حتی وقتی شیشه را شکستم تا نشان بدهم خیلی خطرناکم.
- بچه ژیگول، مامانت دعوات نکنه!
خواستم داد بزنم، اما در طبع لطیفم نبود که صدایم را بالا ببرم.
دریااخلاقی
16 ساله از تهران
تصويرگري: مريم رضايي ، 17 ساله از تهران
- يادداشت بر داستان بامداد:
زبان یک داستان میتواند خواننده را با خود همراه کند یا او را پس بزند. زبان فقط زبان شخصیتها نیست، بلکه نوع انتخاب کلمههای نویسنده، چینش کلمهها در جمله و ترکیب جملهها برای نشان دادن مضمون است. یعنی برای انتقال فضای داستان میتوانید این کار را با زبان داستان انجام بدهید. داستان دریا نمونهای از نقش زبان در مضمون است. زبان داستان با شخصیت اصلی که اهل شعر و هنر است، تناسب دارد.
پرشهای بخشهای ابتدایی داستان نشان از دستپاچگی و بیحواسیاش دارد و نشان میدهد ذهن او مشغول موضوع دیگری است. اما مشکل داستان این است که آن پرشهای ابتدایی داستان خواننده را سردر گم میکند و مانع این میشود که خط داستانی را دنبال کند.
جملههایی مثل دماغ کلاغ در این سردرگمی مؤثر است یا اینکه نمیفهمیم چرا مامان به خط نستعلیق اسم بامداد را مینویسد و این اتفاق قرار است چه کارکردی در داستان داشته باشد.
نظر شما